بابونه ی عشق
12 خردادماه بود . روجا چند قدم مانده به در ؛
مقنعه ی سیاه رنگ ساتن را از سرش در آورد.امروز آخرین امتحانش را داده بود. دستش را گذاشت روی زنگ و برنداشت تا وقتی که در
باز شد . موزاییک های حیاط درندشت دوباره خزه بسته بودند و سبز بودند.
-
وقتی از پلور برگردیم دوباره باید یه شد* برداریم و بیفتیم به جون این موزاییکها تا سفید
شن . واویلاست .
هرلنگه ی کفشهای کتانی اش را به طرفی پراند و
وارد هال شد. 2 پنکه ی سقفی لک و لک می کردند و لنگر می دادند . انگار هر لحظه قرار
است به طرفی پرتاب شوند . روجا عرق گردنش را با دستهایش پاک کرد.
-
مامان ؛ مامان
-
-
مامان نیست ؛ رفته خونه ی دختردایی
تی تی این را بدون اینکه سلام کند گفت.
-
مامان کتلت درست کرده روی سفیتلیه* تو آشپزخونه .
پیراهن نخی بلندش را پوشید ؛ نوک پستانهای تازه
جوانه زده اش زیر پیراهن نازک قلمبه شده بود . در آشپزخانه را که باز کرد ؛ هرم
گرما به صورتش خورد. سفیتیلی رو خاموش کرد ؛ از قابلمه ی روئی کنار آن پلو کشید. با انگشتانش برنجهای چسبیده
به کفگیر چوبی را جدا کرد ؛ 2 تا کتلت برداشت .
-
بابا کجاست ؟
-
من و که رسوند ناهارش و خورد و رفت .
-
تو این گرما ؟ نگفت
کی می ریم پلور* ؟
-
فکر کنم پس فردا گفته وانت بیاد.
وانت عمویش همیشه بوی مرغ و کرک کزلیک * می داد.
.
هوا بوی خنکی می داد . بوی افتاب و بوی خنکی با
هم . از وانت که پیاده شد روی سنگهای سراشیبی تلو تلو خورد. برگهای تبریزیهای
اطراف خانه با وزش باد کمرنگ و پررنگ می شدند. روجا نفس عمیقی کشید . حوض سیمانی
جلوی توالت ترکیده بود. اشیر آب را باز کرد .
-
هنوز که شیرفلکه رو باز نکردیم ؛ خدا کنه لوله ها نترکیده
باشه . رضا شیر فلکه رو باز می کنی ؟
بابا سری تکان داد .
-
شما بار رو خالی کنین کم کم . اول باید گونی های دور لوله
را باز کنم .
-
بعد بیا تخته های پشت پنجره ها را در بیار . اینجوری تو
خونه ظلماته ؛ چشم چشم و نمی بینه .
پدرسری برای مامان تکان داد و انبر قفلی را برداشت و از دامنه ی کوه کشید بالا طرف شیر فلکه
ی دم آب انبار .
تخته های روی پله های فلزی لق می زدند . دیوار آجری خانه پر از مارمولک بود. چندتایی
روی بالکن آفتاب می گرفتند.
بوی بابونه و آزربه همه جا را پر کرده بود.
-
فردا باید حیاط را هم تمیز کنیم. همه جا رو لم* گرفته .
تخته های پنجره های خانه ی گودرزی هنوز برداشته
نشده بود. و حیاط بزرگش پر از گلهای زرد و قرمز بود.
روجا با آفتابه ی آبی زنگ بالکن را آب پاشی کرد
. طوری جارو را به زمین سیمانی می کشید که انگار می خواست قلنبگی هایش را صاف کند.
وقتی به پایین پله رسید پاهایش را هم آب کشید. دستهایش را کاسه کرد و آبی به صورتش
پاشید. آب سرد سرد بود.
-
هرکی بتونه بیشتر دستش و تو حوض نگه داره برنده است .
لبخندی زد . همیشه تی تی برنده ی این مسابقه
کودکانه می شد ؛ وقتی دستهای کوچک تپلش را از حوض در می آورد سرخ سرخ بود .
4 تا باطری بزرگ را در ضبط صوت نقره ای رنگ
انداخت .
-
من دارم می رم دنبال نسیم با هم بریم سر تپه .
-
می بینی باز هم ضبط و برداشته و داره می ره . حالا تق تق تق
تق ؛ 2 ساعته 4 تا باطری را تموم می کنه .
انگار داره با ماشین حساب کار می کنه .
خودش را
مثل مامان به نشنیدن زد؛ انگار بابا هیچی نگفته بود . تکیه داد به میله گرد های بالکن خانه ی عمو .
-
نسیم می یای بریم سر تپه ؟
-
اومدم
نسیم همانطور که یک دستش را در ژاکت دستباف کرم
قهوه ایش کرده بود ؛ دمپایی هایش را پوشید و راه افتاد.
نشستند کنار تبریزی سر تپه و به آن تکیه دادند .
همه ی آبادی زیر پایشان بود. چراغ خانه ها تک تک
روشن می شد و صدای موتور برق همه جا را پر کرده بود.
"
یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت ..."
-
ای بابا تو هم خفمون کردی ؛ نمی شه یه نوار دیگه بذاری ؟
اوه اوه داره می یاد .
نسیم این را که گفت ؛ سرش را پایین انداخت و
خندید .
-
خوب که چی ؟
نسیم بازهم خندید.
بز سیاه و سفید گله جلوتر از بقیه حرکت می کرد؛
صدای زنگوله اش از بقیه ی زنگوله ها تیزتر
بود. گله از یک قدمی آنها عبور کرد. هوا بوی خاک و پشکل می داد و روجا درهاله ای
از گردو خاک ؛ در هوای گرگ و میش ؛ یدی را
دید که چوبی به دست گرفته بود و خسته و اخمو
پشت سر گله حرکت می کرد. وقتی ازکنارشان رد می شد ؛ نگاهی به روجاانداخت ؛
نی نی چشمهایش می لرزید و انگار نفس کم آورده بود.
صدای موتورهای برق فضا را پر کرده بود و روجا می
لرزید .
·
شد =
برس سیمی
·
سفیتیلی =
چراغ سه فتیله ای خوراک پزی
·
پلور =
ییلاقی در شمال ایران
·
کرک کزلیک = فضله ی
مرغ
·
لم =
علفهای هرز بلند
·

Comments
Post a Comment