تجربه من بهم می گه وقتی آدمها کودکی و
نوجوانیشون را درکشور مادری می گذرونن و بعد از هجده سالگی مهاجرت می کنن در واقع
اونجوری که دیگران فکر می کنن " دمشون " را نمی گذارن روی کولشون و برن ؛ بلکه "
خونشون " و می گذارن روی کولشون و با خودشون می برن . حالا اگه بخشی از جوونی
را هم در کشور خودشون گذرونده باشن که سنگینی این بار بیشتر هم می شه .
دیروز
یکی از اقوام پست اینستاگرامم را لایک کردو کامنتی برایم نوشت .امروز اعلامیه ی
فوتش را در همان اینستاگرام دیدم .
قلبم فشرده شدبعد از سالها دوری از کشورم ؛ انگار اصلا از آنجا دور نبوده ام
. فکر کردم یکی از شوخیهایش است اما اینبار برای اولین بار بیمزه و نچسب .
آخه همیشه به قلم طنازش کلی می خندیدم . اسمش و
گذاشته بود " خنده رو خان "😅
می گفت : " هی بخندید چون این روزها زندگی در ایران مثل آمپول توی باسنه ؛ هرچی سفت
و سخت بگیری بیشتر دردت می یاد ؛ آها ن آ بارک الله ؛ شل کن " 😅
فکر می کنم متاسفانه خودش با همه ی تلاشی که کرد
نتونست شل کنه 😢😢😢

Comments
Post a Comment