نمی دونم چرا هیچوقت به عکاسی علاقه مند نبودم و طبعا هیچی
هم ازش سر در نمیارم
دیشب نشسته بودم پست میز کارم و سخت مشغول کار که مننظره
ای دیدم که باعث شد با اشتیاق پاشم و با موبایلم یه عکس از اون منظره
بگیرم؛ خیلی هم لذت بردم .
بعد با خودم فکر کردم به عکاسی علاقه مند شدم ؟ دارم لذت
عکاسی را کم کمک می فهمم ؟
نه بابا
من از بچگی عاشق غروب خورشید بودم ؛ عاشق بوی اون ساعت از
روز ( تعجب نکنین به نظر من صبح یه بویی داره ؛ ظهر یه بویی و شب یک بوی دیگه )
بخصوص تابستونا که می رفتیم ییلاق . عصر که می شد من می
خواستم همه ی دنیا را بغل کنم . صدای موتور برق ؛ بوی سرما ؛ صدای زنگوله بز پیشرو
گله گوسفندا که به آغل بر می گشتن و بوی پشگل که انگار از عطرهای پاریسی هم خوش بو
تر بود.
خلاصه اینکه فهمیدم همچنان بی هنرم ؛ طبع هنریم هم گل نکرده
؛ فقط اون منظره باعث شده من دوباره ؛ صدباره و ده هزار باره فکر کنم غروب خورشید
چقدر قشنگه و زندگی با همه ی سختی هاش پر از لحظه های نابه

Comments
Post a Comment