وقتی بچه بودم یه پستونکهای قرمز رنگ
جغجغه ای بود که من تا دور و بر سه سالگیم می مکیدم و از قرار معلوم مادرم با همه
ی سعی و تلاشش نتونسته بود من و ترک بده . گویا یه روز تو کوچه ؛ من و مامانم با
یکی از خانم بزرگهای فامیل روبرو شدیم . بعد از اینکه نگاهی به من انداخت که
پستونکم را با نخ سیاه رنگ به گردنم انداخته بودم و با ولع مک می زدم ؛ ار مامانم
پرسید این هنوزم پستونک می خوره ؟ مامانم شجاعانه عجز خودش و اعلام کرد و گفت نمی
تونه پستونک و ازم بگیره . خانم بزرگ گفت پستونکش رو جلوی چشمش آتیش بزن ؛ دیگه
رغبت نمی کنه پستونک سوخته رو بخوره . مامانم گفت خیلی شره ؛ یه وقت شب و نصف شب
بیچارمون می کنه و نمی گذاره بخوابیم .خانم همه چی دان گفت :کاری نداره یه دونه
پستونک یدک بخر و تو کمد قایم کن برای زمان استیصال و اجبار .
خلاصه رفتیم بقالی مامانم یه کم خرید
کرد و برگشتیم خونه . به محض رسیدنمون ؛
در کمال آرامش و آزادگی ؛ پستونک قرمز
رنگم رو از گردنم در آوردم و تحویل مامان دادم .
ممه اخه ؛ من نمی خوام
مامانم با چشمهای از حدقه در اومده پستونک و تحویل گرفت و جلوی چشمهام
کبریت کشید و سوزوندش .
زمان تحمل بیشتر از یکی دوساعت نبود .
مامان ممه
مامان هم پیروزمندانه پستونک سوخته و سیاه شده را تقدیم من کرد.
نه این نه ؛ اون که خانمه گفت . اون که تو کمده
مامانم که حسابی رودست خورده بود مجبور شد به حرفم گوش کنه و پستونک
نو را تحویل من بده .
خلاصه اینکه درسته که در بسیاری از مواقع بچه ها توجه خاصی به ما نشون نمی دن اما حواسشون به ما هست . بچه ها می بینن ؛ بچه ها می شنون و از همه مهمتر
بچه ها رفتارمون؛ نگاهمون و احساسمون و می فهمن
در این روزهای فاجعه بار و پر از استرس ؛ بیشتر مراقب رفتارو گفتارمون
باشیم .
سعی کنیم تا جایی که امکان داره بچه ها را از اخبار ؛ حرفهای استرس زا
و موقعیت های نگران کننده دور نگه داریم و آسیبی دیگر به هزاران آسیب اجتماعی
ناخوشایندی که از چپ و راست بهشون زده می
شه ؛ اضافه نکنیم .

Comments
Post a Comment