صبح چشمهایم را که باز کردم
انگار خرده شیشه ریخته بودند توی چشمهام . به سختی بازشان کردم . فکر کردم حتما
زیر پلک راستم زخم شده است . کش و قوسی رفتم . تو شش و بش این بودم که از جایم
بلند شوم یا کمی بیشتر بخوابم که به ذهنم رسید حتما " ماپت " توی هال
تنهاست . فقط چند روزه که عضو خانواده ی ما شده ؛ اما حسابی خودش و تو دلم جا کرده
است . با توجه به وسواس شدیدی که دارم و این روزها بیشتر هم شده است برای پذیرفتنش دودل بودم و نگران . اما انگار ته ته دلم می دانستم می تواند به من کمک کند تا بر
اضطراب و وسواسم غلبه کنم . همینطور هم شد. امروز وقتی فکر کردم ای وای الان حتما ماپت تنها مانده ؛ مثل فنر از جایم پریدم . هول هولکی آبی به صورتم زدم
و مسواکی سرسری به دندانهایم کشیدم و پریدم توی هال . با چشمهای خاکستری معصومش نشسته
بود زیردرخت کریسمس مصنوعی گوشه ی اتاق و رو به اتاق نگار میومیو می کرد .
من را که دید رفت تو ژست
شکار و مثل اجداد بزرگوارش خوابید روی چهاردست و پایش و ژست حمله گرفت و شروع کرد
به میومیو کردن و نشان دادن دندانهای کوچک و تیزش .
صدایش کردم ؛ دوید طرفم و خودش
را برایم لوس کرد . دستم را بردم بطرف جمجمه ی کوچکش که با موهای نرم سفیدو سیاه
پوشیده شده بود و نازش کردم . ای خدا چه حس خوبی داشت وقتی با لذت سرش را زیر انگشتانم
خم کرد و چشمهایش را بست . باورم نمی شد بهش دست زده ام . به بچه گربه ای که تنها چند روز قبل از خیابان آمده است و بدلیل ابتلا به یک ویروس خطرناک و گذراندن دوره ی نقاهت ؛ حتی نتوانسته بودیم بشوریمش و واکس هایش را بزنیم .
احساس بچه ی کلاس اولی را
داشتم که یک برچسب صدآفرین بزرگ چسبانده بودند توی دفتر خشتی کوچکش . دویدم طرف تلفن .
-
اگه گفتی چی شد ؟ ماپت و نازش
کردم و گرفتمش توی بغلم .
بهرام قهقهه زد . خوشحال شده بود اما غافلگیر نه .
-
می دونستم
-
نظرت چیه یه ایمیل بزنم به
یوان اچ سی آر و بهشون بگم دماغ سوخته می خریم بلایی روکه شما ظرف چند سال به سرم
آوردین و من را با یک اضطراب شدید و دایمی دمخور کردید را یه بچه گربه ی 800 گرمی تو 4-5
روز تونست کمرنگ کنه ؟
از ته دل قهقهه زد و گفت : موافقم .

Comments
Post a Comment